سلطان قلب منی تو

نورای نازنینم با اینکه کل وقت منو پر کردی و امون نمیدی از کنارت بلند شم ولی الان که خوابی می خوام کمی از اداها یی که تو تبریز سرمون آوردی بنویسم

٥شنبه صبح زود راهی تبریز شدیم شما خانم ناز من از وقتی سوار ماشین شدیم گرفتی خوابیدی وقتی رسیدیم بیدار شدی و با لبخندای دلبرانت دلمونو بردی اما وقتی وارد آجیل فروشی که شدیم سر و صدا راه انداختی آقای فروشنده برای اینکه شما جیغ نزنین یه انجیر خشک از اون درشتا داد دستت تو هم همچین با اون ور میرفتی که کلی سرگرم شدی و گذاشتی ما به کارمون برسیم اما کمی نگذشته بود که خانم هوس شیر کردی با هزار جور مصیبت شیرم واست مهیا کردیم اما دیگه این آخری چاره ای نداشت جز برگشتن به ماشین و پاکسازی شما

خلاصه وقتی هم واسه ناهار رفتیم توی رستوران روی میز نشستی کلی سوپ خامه فلفل دار خوردی خیلی خوشت اومده بود (نوش جونت عسلی)

و اما در گشت بعد از ظهر من خوشخیال که فکر میکردم دیگه از اون کارا.... نمیکنی ؟!مجددا حالمونو گرفتی برگشتیم ماشین گویا اون انجیره کارشو کرده بود تر و تمیز که شدی کمی شیر خوردی و بغل مامانی خوابیدی ماشالله سنگینم شدی حملت خیلی سخت شده با اینکه کمی هم بغل بابایی گشتی ولی جفتمون هم خسته شده بودیم با این حال  حسابی به شما خوش گذشت آخه کالسکه که سوار نمیشی کمی از مشکلمون کمتر شه فکر کنم اصلا به کالسکه عادت نکردی از دیشب کالسکتو آوردیم خونه تا شما رو سواری بدیم تا بلکه کمی بهش عادت کنی وگرنه عید اگه خواستیم جایی بریم امونمونو میبری  

جیگر پاره ی من خیلی بهم وابسته شدی نمیذاری به کارام برسم چه برسه که بیام توی وبلاگت چیزی بنویسم تا میرم اینترنت میای لپ تاپو از کار میندازی دکمه هارو پشت سر هم که میزنی نمیدونم چه بلایی سر دستگاه بیچاره میاد  و صفحه ها غیب میشن

شبا هم که از شکمویی شما مای بیچاره خواب نداریم تا کی میخوایی اینجوری بمونی نمیدونم ؟؟؟دو ساعت که پشت سر هم میخوابی ذوق زده میشم فکر میکنم چند ساعتی خوابیدم

به هر حال من وبابایی عاشقتیم