نورانورا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

نوراهدیه ی خدا

نورا بهترین هدیه از خدایم هست

دخترم روزت مبارک

عزیز دل مامان امروز روز میلاد حضرت معصومه بود مصادف با روز دختر و من خدا رو بسیار بسیار شکر گزارم که تو رو دارم خدایا ممنون به خاطر نوری که به زندگیمون دادی دختر مهربونم امیدوارم لبت همیشه خندون باشه امروز هم وقت دندونپزشک داشتی هم قرار بود طبق برنامه هر سال 24 ام تیر رو بنا به سالگرد عروسیمون جشن بگیریم موقع برگشتن از دندون گل گرفتیم اوردیم دادیم به بابا و بابایی هم با ادکلنایی که واسه من و تو گرفته بود سورپرایزمون کرد البته تو یه لاک خوشرنگ هم از طرف بابایی اضافه تر کادو گرفتی بعد شام هم رفتیم خونه مامانجون و با دخترا اینطوری جشن گرفتیم تو ثنا و شادی ...
26 تير 1397

بازم عکس

این عکسه منم یا بابایی؟؟؟ وقتی ساعت 1 شب میشه و شما قصد خواب نداری تازه تو تاریکی شب زل میزنی به گوشی موبایل!!! و وقتی حس میکنی بند کلاهت جلوی دیدت رو میگیره اقدام به کارای خیاطی و برش هم میکنی من که ازت نمیترسم خرس ناقلا دیدی خاکت کردم چیه؟؟خوش تیپ ندیدین؟؟ نمیدونم چرا دنیا رو تاریک میبینم من؟؟؟   این عکس مال تولد پسر عمومه اونجا خیلی کلافه بودم آخه خوابم میومد و نمیتونستم بخوابم ولی تصویر بعدی خوابمو پروند الان صاحب یه باد کنک هم شدیم مارو بس ببخشید یه سری عکسا مال گوشی بود موقع سایز کم کردن کیفیتشون میاد پایین     ...
21 اسفند 1391

دختر جیغ جیغو

عسلم تو خواب نازه که بلاخره من تونستم بیام سراغ لپ تاپ عزیزم از وقتی رفتی تو ٩ماه خیلی شیطون شدی گاها من دیگه هنگ میکنم فقط یا در حال گریه ای یا هم میخوای با صدای الکی گریه به شکل جیغ و داد منو به سمت خودت بکشونی دیگه اسباب بازیهات برات نامفهومن آخه یه خورده که باهاشون ور میری میندازیشون کنار تا ماه پیش که به پهلو خم میشدی نمیتونستی به حالت اولیت بر گردی و میزدی زیر گریه الان به پهلو خم میشی و میخوای یه ضرب بلند شی سر پا بایستی وقتی نمیتونی اون یکی پاتو از زیرت بکشی بیرون نق میزنی تنبل خان قصه ی ما تمایلی به دمر افتادن نداره انگاری قصد ٤دست و پا رفتن رو نداری ترسو هم تشریف دارین تا احساس میکنی که میخوای با کله بیفتی سریع چشاتو میبندی که...
21 اسفند 1391

سلطان قلب منی تو

نورای نازنینم با اینکه کل وقت منو پر کردی و امون نمیدی از کنارت بلند شم ولی الان که خوابی می خوام کمی از اداها یی که تو تبریز سرمون آوردی بنویسم ٥شنبه صبح زود راهی تبریز شدیم شما خانم ناز من از وقتی سوار ماشین شدیم گرفتی خوابیدی وقتی رسیدیم بیدار شدی و با لبخندای دلبرانت دلمونو بردی اما وقتی وارد آجیل فروشی که شدیم سر و صدا راه انداختی آقای فروشنده برای اینکه شما جیغ نزنین یه انجیر خشک از اون درشتا داد دستت تو هم همچین با اون ور میرفتی که کلی سرگرم شدی و گذاشتی ما به کارمون برسیم اما کمی نگذشته بود که خانم هوس شیر کردی با هزار جور مصیبت شیرم واست مهیا کردیم اما دیگه این آخری چاره ای نداشت جز برگشتن به ماشین و پاکسازی شما خلاصه و...
13 اسفند 1391
1