نورانورا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

نوراهدیه ی خدا

نورا بهترین هدیه از خدایم هست

سفر به کیش

سلام به همه ی دوستای گلمون ماجرای سفرمون به کیش از اونجایی شروع شد که خاله نگارمون قرار بود25مهر از مکه برگردن خدا قسمت همه ی دوستدارانش بکنه و ما قرار بود بریم تهران و ستاد استقبال و پیشوازشون رو تشکیل بدیم طی این سفر با بابایی تصمیم گرفتیم به یه سفر سه روزه کیش بریم با حضور پر مهر نورا خانوم . روز سه شنبه بلیط و هتلمون توی کیش اوکی شد و 5شنبه بعد از ظهر همراه با عمو محسن و سولماز زن عمو واروین راهی تهران شدیم تو راه به شما دوتا شیطون خیلی خوش گذشت اما من تا خواستیم وارد جاده خلخال بشیم دیدم گردنبندت نیست اعصابم خرد شد بهت میگم گربندت کو ؟ میگی نیست گم شد بعد با اروین کر کر میخندیدین خلاصه کل مسیر رو خدا خدا کردم که تو خونه افتاده باش...
5 آبان 1393

اتفاقای خاص

عزیز مامانی حسابی سرم گرم کارا و شیطنت های توست هر چند همه میگن آرومی ولی اول اینکه همیشه باید همراهت باشم تا گند به کاری نزنی ثانیا بترسم از زمونی که اون رگ قاطی پاتی شما بزنه بیرون اونوقته که گاها خود زنی هم میکنی از نوعه خود چنگ زنی ویش ویش.....  و اونوقته که منم مات و مبهوت میشینم نگات میکنم و عصب های من در سکوت خودم میشکنه خلاصه ما به خوبی هات اکتفا میکنیم و زیاد از بدیهات نمیگیم که آبرو ریزی بشه فقط این ترس از اروینت منو کشته همچین تا اروین میاد چیزی رو که تو برداشتی ازت بگیره قیافه مظلومانه میگیری که نگو گاها وقتی میخوای اون باهات مهربون باشه و وسایلاشو ازت نگیره با مهربونی و زبون خاصی بهش میگی اروین سالااااااااام گهگاهی ق...
21 فروردين 1393

نورا در گردش

جای همه دوستان خالی نورا طی دو سه روز اخیر فقط رفته گشت و گذار و حسابی حال کرده آخه پریا دختر خاله که اومده فرجه تا درس بخونه بدون نورا نمیتونه و ما هم همکاریش میکنیم تا بهتر درس بخونه چند روز پیش نورا رو برده بودیم روستای سقزلی که اونجا حسابی واسه خودش حال کرده از طویله بگیر و برو تا سوار بر تراکتور انشالله بزودی عکسا آپلود میشه سفر بعدی نورا به باغی با صفا نزدیک شهر نیر بود که اونجا هم کلی خوش گذروند و تا اومد تو ماشین 2 ساعت خوابید به طوریکه خونه هم اومدیم بیدار نشد حسابی خسته بود گلم عکسای باغم سعی میکنم در اولین فرصت آپلود کنم فعلا بای بای به امید دیدار ...
18 خرداد 1392

اولین سفر هواییت

گل مامانی سه شنبه بابایی طی یه ماموریتی عازم تهران بود که پیشنهاد کرد ما هم باهاش بریم البته اولش نمیخواستم برم آخه گفتم هم تو اذیت میشی هم خودم ولی وقتی بابایی گفت ماموریتش اگه با هواپیما بخواد بره و بیاد سه روز طول میکشه گفتم واسه من و شما هم خودش بلیط تهیه کنه تا ما هم باهاش بریم آخه دیگه سه روز بی بابایی موندن سخته و با اتوبوس برگشتن بابا به خاطر یه روزه کردن ماموریت سخت تر بنابراین ترجیح دادم ما هم باهاش بریم سه شنبه عصری ساعت ٥.٥ پرواز داشتیم که با یک ساعت تاخیر و کلافه شدن شما دختر گلم همراه بود ولی عزیز دل مامانی تا هواپیما بلند شد گرفتی خوابیدی آخه اونقدر تکون تکون داشتیم که با ماشین اشتباه گرفتی خوابیدی  اونجا هم که رفتیم خ...
11 خرداد 1392

خاله ثریا از مکه اومد

ساعت ٥٠٥ بعد ظهر بود که بابا اومد و با هم رفتیم فرودگاه اما من طبق معمول تو ماشین خوابم برد و مامانی تنهایی رفت پیشوازش البته من بغل بابام موندم موقعی هم که از فرود گاه اومدیم دم در خونشون من باز لالا داشتم خلاصه که ضد حال میزنیم مامانم برد منو اتاق سارا و خوابوند شبش هم رفتیم دنبال مامان بزرگ تا واسه شام ببریمش ضیافت آخه اونم دعوت بود توی رستوران هم هر چی کردم خوابم نبرد البته به نظرم اونجا باید می خوابیدم تا مامان راحت شام بخوره نمیدونم چرا من برنامم تنظیم نیست ...
15 آبان 1391
1