نازنینم خوب شو
عزیز دل مامانی ٢٨ ماه دی بردمت واکسنای ١٨ ماهگی تو بزنن چون اونجارو نمیشناختی از همون اولش نزدی زیر گریه رو تخت تزریق هم یه کاغذ ورداشته بودی و با خودکار و پاک کن مسئول بهداشت بازی میکردی تازه یه یخجالی هم بغل دستمون بود که هی به اون خانومه اشاره میکردی از یخجال بهت سوس بده خانمه هم یه سس بهت نشون داد که تا دو روز از تب و پادرد امونتو برید قربون پاهای نازت برم یه روز که اصلا زمین نزاشتی دو روز بعدیش هم لنگان لنگان راه میرفتی تازه به خودت اومده بودی که دوشنبه هفته پیش آبریزش بینی گرفتی من نمیدونم از دست تو چیکار کنم اینهمه مواظبتم هیچ جا نمیرم تا تو سرما نخوری توهم که از اول مهر حالمونو با بیماریهات میگیری به خدا دیگه تحملم تموم شده وقتی تو ...