نورانورا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

نوراهدیه ی خدا

نورا بهترین هدیه از خدایم هست

اتفاقای خاص

1393/1/21 17:16
733 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز مامانی حسابی سرم گرم کارا و شیطنت های توست هر چند همه میگن آرومی ولی اول اینکه همیشه باید همراهت باشم تا گند به کاری نزنی ثانیا بترسم از زمونی که اون رگ قاطی پاتی شما بزنه بیرون اونوقته که گاها خود زنی هم میکنی از نوعه خود چنگ زنی ویش ویش.....گریهاسترسخیال باطل و اونوقته که منم مات و مبهوت میشینم نگات میکنم و عصب های من در سکوت خودم میشکنه خلاصه ما به خوبی هات اکتفا میکنیم و زیاد از بدیهات نمیگیم که آبرو ریزی بشه

فقط این ترس از اروینت منو کشته همچین تا اروین میاد چیزی رو که تو برداشتی ازت بگیره قیافه مظلومانه میگیری که نگو گاها وقتی میخوای اون باهات مهربون باشه و وسایلاشو ازت نگیره با مهربونی و زبون خاصی بهش میگی اروین سالااااااااام گهگاهی قبل اینکه بیاد و ازت بگیره سریع خودت تحویلش میدی الهی بمیرم واسه این تبعیت از پسر عموی ٤ماه بزرگتر از خودت ما هم وقتی میخواهیم خوشحالی در وکنیم از اینکه دخملی ما بزرگ کوچیک حالیشه ناگهان حضور پر رنگتونو در رویارویی با پسر خاله بزرگه رو میبینیم که چه غوغایی میکنی بگه مواظب باش نشکنیش (اسباب بازی خودشو حالا)و هنوز که هنوزه در دو گانگی رفتارت مشکوکانه در شگرفیم

اما از بلاهایی که سرمون اومد بگیم واستون اون از تصادف مامانی قبل عید بود که خدارو هزاران بار شاکرم که تو تو ماشین نبودی به هر حال با اینکه تقصیر مامانی نبود ولی اونروز مدرسه مامان تعطیل شد و مجبورا رفتم دنبال بیمه وخسارت اومدیم وارد سال نو شدیم خانم حساسیت دادین نمیدونم به چی فقط بگم که رو دستت چند تا جوش بود گفتم میره این تعطیلاتو نرفت هیچ اومد روی زانو و رونتم خونه کرد منم نگرانت شدم ولی فعلا با پمادی که میزنیم کمی بهتر شده

رفتیم زیارت برگشتنی زدن به ماشین بابایی حضرت معصومه بهمون رحم کرد که خودمون هیچی مون نشد آخه تعجب داره آدم کنار خیابون پارک کرده نشسته تو ماشین یه هویی یه ماشین دوتا پسر جوون با سرعت هیچی نباشه صد میشد آورد کوبوند به ما خلاصه با کلی معطلی ودردسر سازی اومدیم رسیدیم اردبیل دو روزی نبود که اومده بودیم خانم خوشگله رو بردیم عید دیدنی خونه عموجعفر و عمو عابد که اونجا هم از قضای بد استخونه دستت از آرنج در اومدالان خیلی ساده فقط نوشتم ولی عشق مامان نمیدونی چیا کشیدیم تا تورو رسوندیم به آقابابای معروف خودمون

خونه عابد عمو اومدم طبق معمول دستتو بگیرم که بریم حاضر بشیم نمی دونم دستتو چه جوری پیچوندی که با من نیای یه هو جیغ کشیدی و دستتو گرفتی اعصابم خورد شد اصلا نفهمیدم چه جوری خداحافظی کردیم و اومدیم مطب اون استخوان بنده تا یه حرکت خاصی به دستت داد همون جا استخونت افتاد سر جاش بلند شدیم اومدیم همون جا دیگه گریه و جیغت قطع شد الهی مامان فدای استخونات بشه

دوروز بعدم زدن شیشه بغل ماشینمونو تو کوچه شکوندن نفهمیدیم کار خالق بود یا کار مخلوق خلاصه کلام بعد کلی دردسر جون سالم به در بردیم جاداره هم شما هم بابایی هم من به سجده بیفتیم و به خاطر این همه لطفی که خدا شامل حالمون کرده و هنوز صحیح و سالم نفس میکشیم شکر کنیم دخترناناز مامان خیلی دوست دارم

از خدای مهربون میخوام تو این سال باعظمت تندرستی و سلامتی رو بهمون عیدی بده

 

                          لا حول ولا قوة الا بالله

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

خاله حدیثه
23 فروردین 93 11:19
ای وای چقدر ناراحت شدم . ایشالله از این بعد اتفاقای خوب براتون بیفته
مامان علی
27 فروردین 93 13:52
ای وای نعیمه جان خداییی خدابهتون رحم کرده ها این بچه هاشیطون ترمیشن روز به روز وکارماسخت تر امیدوارم دیگه هیچ اتفاق ناخوشایندی واستون نیفته