نورانورا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

نوراهدیه ی خدا

نورا بهترین هدیه از خدایم هست

سفر به کیش

1393/8/5 16:34
1,065 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه ی دوستای گلمون ماجرای سفرمون به کیش از اونجایی شروع شد که خاله نگارمون قرار بود25مهر از مکه برگردن خدا قسمت همه ی دوستدارانش بکنه و ما قرار بود بریم تهران و ستاد استقبال و پیشوازشون رو تشکیل بدیم طی این سفر با بابایی تصمیم گرفتیم به یه سفر سه روزه کیش بریم با حضور پر مهر نورا خانوم .

روز سه شنبه بلیط و هتلمون توی کیش اوکی شد و 5شنبه بعد از ظهر همراه با عمو محسن و سولماز زن عمو واروین راهی تهران شدیم تو راه به شما دوتا شیطون خیلی خوش گذشت اما من تا خواستیم وارد جاده خلخال بشیم دیدم گردنبندت نیست اعصابم خرد شد بهت میگم گربندت کو ؟ میگی نیست گم شد بعد با اروین کر کر میخندیدین خلاصه کل مسیر رو خدا خدا کردم که تو خونه افتاده باشه نزدیک تهران نگه داشتیم و شام خوردیم البته ما

شما فقط کتلت رو میگرفتی دستتو خورد میکردی و میریختی زمینتازه اونموقع شب تو اون سرما هوس کرده بودی بری بازارچه اون استراحتگاهو بگردی

شب که رسیدیم خونه خاله نگار کمی بعدش گرفتیم خوابیدیم البته من و زن عمو تا کله سحر بیدار بودیم و میحرفیدیم اونم باعثش یک شما دیر خوابیدی دو اروینم نصفه شب بیدار شده بود و میگفت دندونم درد میکنه امون از دست شما دوتا شیطون بلا

صبح روز بعد بساط ناهار رو چیدیم یه عده هم رفتن فرودگاه تا خاله اینارو بیارن شما دوتا هم هلاک بودین معی رو ببینین تواون سرما تو کوچه منتظر خاله اینا بودین

تا اینکه به سلامتی اومدن و شماه روبوسی اینا کردین و رفتیم بالا بعد از ظهر یه چرت خوابیدین و فرداییش هم قبل از ظهر یه ساعتی رفتیم خونه لیلا جونم اونجا کلی عمو شهزاد رو خندوندی بعدشم گفتی شنبه میام بابایی اومد دنبالمون و رفتیم خونه خاله  تا بعد از ناهار بساط سالاد شام رو بچینیم خیلی دیر کارا تموم شد ماهم دیر رفتیم سالن

از اون شب هیچی نگم خوبه نورا خانوم که آبرو واست نمیمونه  فقط تو سالن گریه کردی همه میگفتن چشم خوردی جیگر من

فرداییش صبح ساعت 11 رفتیم فرودگاه خیلی ذوق داشتی سوار تاکسی شده بودی ولی تا رسیدیم فرودگاه نق میزدی که هواپیما سوار نمیشم منو میخوره(روزی که بابا سوار هواپیما شد بره تهران بعدشم چین توی فرود گاه هواپیمارو بهت نشون دادم گفتم الان بابایی تو اونه تو هم  از دور برداشتت از هواپیما یه پرنده شد که بابا رو خورد آخه اومدن بابا خیلی طول کشید به اندازه ای خیلی بیشتر از رفته دوغ درست کنه بیاد اونوقت نیومدن بابا توی تفکرت صحه گذاشت) تا اینکه با گریه رفتی توی هواپیما و کمی بعد اوج گیری تو بغلم خوابیدی البته شیر دادم تا گوشت نگیره ان شالله پروزه بعدی ترک شیر مامانیه اینجا قابل ذکره که شبا تا صبح خشک میخوابیدی و فقط آخر شب جیش میگرفتمت چون اونجا امکان جیش گرفتن شبانه رو نداشتیم الهی مامان قربونت بره که شرایط رو خیلی خوب درک میکنی با یه ساعت تاخیر رسیدیم کیش و بعدشم هماهنگی هتل و اتاق و اینا رفتیم بازار طرف هتلمونو گشتیمو بعدشم اومدیم هتل شام خوردیم و خوابیدیم

موقع خواب کمی سرفه داشتی و آب بینیت هم سرازیر شده بود گفتم احتمالا خیار شور خوردی واسه ی اونه نگو که سرماخوردگی عظیمی در انتظارت بود از فرداش افتادیم دنبال دوا و درمون واسه شما شربتم نمیخوردی و فقط لج میکردی و بعدم تف میکردی و آخر سر هم بالا میاوردی خدا بگم چیکارت نکنه دخمل جون که خیلی حرص میدادی منو

حالا باز خدارو شکر هوای گرم کیش بیماریتو سبک میکرد چون هوا رطوبی بود روز بعدی صبح بازار و بعد از ظهر هم رفتیم پارک دلفینا اونجا خیلی بهت خوش گذشت ان شالله پست بعدی عکساتو میزارم جیگر

روز اخر هم رفتیم  ساحل وگشت جزیره و درخت سبزو کاریز و ... که یه خانوم به قول تو کلی ازمون عکس گرفت و قرارم شد عکسامونوپست کنه البته دونه ای 25 تومن این گشت تورمون هم چون با مینی بوس بود تو خیلی ذوق داشتی و همش به راننده میگفتی خانومم آرومم رو باز کن و دست میزدی تنها عضو با حال تور بودی عشقم

یه دوست هم موقع اومدن از تهران پیدا کرده بودی که از شانست هم هتل هم پرواز و هم سفر هم شدیم یه دختر ناز کرجی بود به اسم رایا که تو یایا صداش میزدی ولی کلی تو فرود گاه باهاش بازی کردی برگشتنی یه آقا میخواست صندلی تو رو بخره که نفروختیم از قضا موقع برگشت هم خوابیدی و گذاشتیم رو صندلی خودت

ساعت 11و نیم شب رسیدیم تهران 12 و نیم بود اومدیم خونه خاله نگار خیلی با حال و سرزنده بودی قصد خواب نداشتی فقط داشتی از سفرمون واسشون تعریف میکردی به زور خابوندمت اما نصفه شب با جیش کردنت بیدار شده بودی و سراسیمه بهم گفتی مامان جیش دارم الهی قربونت برم که یه ذره شورتتو خیس کرده بودی خدا به من رحم کرد وگرنه حالا بیا لحاف تشک بشور

صبح هم بعد صبحانه راهی اردبیل شدیم تو راه هم تا زنجان خوابیدی و مامان رو اذیت نکردی از زنجان به بعد هم فقط استرس اینو داشتی که کجا میریم علی رضا هست یانه الان علی کجاست و از این حرفا

سفرمون با رسیدن ساعت 6 عصر با کوله باری از خاطرات به اتمام رسید  بابا به این نتیجه رسیده بود که با شما نمیشه خرید کرد چون خیلی کلافمون میکردی لباسا رو از آویزشون میکندی و همش به فکر خرید واسه علی بودی گاها هم با جیغ و داد کفر بابایی رو در میاوردی تو کالسکه هم که بودی از هر مغازه یه چیزی ورمیداشتی و اگر ما متوجهت نمیشدیم موقع خروج از در به عنوان دزد سر و صدا راه مینداختی الهی مامان فدات بشه من در کل ازت راضی بودم چون ما هم باید زیاد تو رو با خریدامون کلافه نمیکردیم هر چند که چیز زیادی هم نگرفتیم ولی به هر حال بازار تو رو زود خسته میکرد

به امید سفرای بعدی با حضور گرم عشقم

ان شالله سفرای بعدی بهتر از این هم میشه محبت

پسندها (4)

نظرات (2)

بابا
7 آبان 93 7:54
خیلی خوش گذشت.
مامان نورا(نعیمه)
پاسخ
صد البته بابایی مرسی و بازم مرسی بابت همه چی
سارا شکيبا
10 آبان 93 17:05
سلام وبلاگت قشنگه! من بازي هاي آندرويد زيادي توي وبلاگم گذاشتم حتما بيا دانلود کن و نظر برام بذار! ممنون ______