یه خبر بد
پنجشنبه بعد از ظهربایه استفراغ شروع شدچون ادامه دار بود مجبور شدم به بابایی زنگ بزنم تا بیاد ببریمت دکتر وقتی بابایی اومد بردیمت دکتر میرزارحیمی حالت اونقدر بد بود که تو مطبشم بالا آوردی بعدش اومدیم تو ماشین اونجاهم که داروهاتو بهت دادیم استفراغ کردی اومدیم که خونه حالت بدتر شد طوری که تو استفراغت خون دیدیم خودتم از حال رفتی من و بابایی خیلی ترسیدیم نفست بند اومده بود نمیدونم چه جوری لباس پوشیدیم و بردیمت درمانگاه اونجا دکتر ٢ تاآمپول ضد استفراغ بهت تزریق کرد و بعدشم با پیشنهاد عمو محسن بردیمش چوپچی .
تو نمیدونی اون چیه ؟؟؟منم نمیدونستم چیه؟؟؟ ولی چون تو درمانگاه هم یه خانومه گفت تو گلوش یه چیزی مونده منم علاجمو تو اون دیدم که آخرین راه رو هم امتحان کنم میدونی از گلوت چی دراومد یه تیکه گردوبعدشم برای این که تنها نباشیم رفتیم خونه ی مامان بزرگ شب تا صبح هیچ کدوممون نخوابیدیم تا صبح پاشورت کردیم تاتبت بالا نیاددکتر گفته بود هر نیم ساعت ٢ قاشق بهت شیر یا آب بدیم مگه تو قبول میکردی زیاد میدادیم استفراغ میکردی کم میدادیم سیراب نمیشدی تا این که مجبور شدیم ببریمت بیمارستان اونجا اولین سرم عمرتم تجربه کردی٢ ساعت بکوب تو بیمارستان گریه کردی دکتر گفته بود بهت هیچی ندیم دیگه اونم در مقابل گریه های تو کم آورده بود که گفت شروع کن شیرت رو بده قربون اون مک زدنت برم الهی.انقدر گرسنه بودی که تاحالا بااین شدت مک نزده بودی خلاصه که وقتی مرخصت کردن اومدیم خونه استفراغت تا حدودی قطع شده بود اما اسهالت کماکان ادامه داره خدا رو شکر که با وجودت به خونمون شادی میبخشی عزیزم مریضِی اصلا بهت نمیاد چون خیلی باحالی .با شدت بی حالی و تحت مراقبت بودنت بازم با هر سازی میرقصی و خودتو تکون میدی تازه تازه داشتی شیش هفت قدم برمیداشتی که ضعف الان بهت اجازه نمیده ولی دختر قوی و شجاع من هنوزم به فعالیتش ادامه میده با اینکه پاهات میلرزه ولی لرزون لرزون هنوز قدم برمیداری نورای گلم تورو خدا زود خوب شو