نورانورا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

نوراهدیه ی خدا

نورا بهترین هدیه از خدایم هست

یه روز و چند اتفاق

سه شنبه صبح فهمیدیم امیر مهدی نوه حوری خالم تو بیمارستان رفته کما خبر خیلی خیلی بد و شگفت اوری بود صبح زود بد خبر شدیم نورا رو جلو بیمارستان بابا نگه داشت تا من برم مدرسه ریحانهدو ساعت درس داشتیم نمی دونم چه جوری رفتم و اومدم حال امیر جونمون رفته رفته بد تر میشد عصری وقت دکتر نورا بود واسه استفراغش سونو و ازمایش نوشت شب دوباره یه سر به امیر زدم حالش افتضاح بود دکترا کپ کرده بودن تا اینکه ١٢ مهر چهارشنبه ساعت ١٠ ١٠.٥ امیر همه ما زمینی ها رو ترک کردمثل یه فرشته پر زد و رفت طفلی مامان مهدیه با دوری طفل ١.٥ ساله !خدا جونم بهش صبر بده بیچاره حوری خاله خدایا کمکمون کن این قضیه رو هضم کنیم طفلی پریا بعد ١٤ روز از تبریزاومده بود اینجا خوش باشه شب ج...
14 مهر 1391

خدایا شکرت

آنگاه خود را کلمه ای می یابی که معنایت منم و مرا صدفی که مرواریدم تویی و خود را اندامی که روحت منم و مرا سینه ای که دلم تویی و خود را معبدی که راهبش منم و مرا قلبی که عشقش تویی و خود را شبی که مهتابش منم و مرا قندی که شیرینی اش تویی و خود را طفلی که پدرش منم و مرا شمعی که پروانه اش تویی و خود را انتظاری که موعودش منم و مرا التهابی که آغوشش تویی و خود را هراسی که پناهش منم و مرا تنهایی که انیسش تویی و ناگهان سرت را تکان می دهی و می گویی: «نه ،هیچ کدام! هیچکدام اینها نیست،چیز دیگریست. یک حادثه دیگری و خلقت دیگری و داستان دیگری...
7 مهر 1391

خدایا شکرت

آنگاه خود را کلمه ای می یابی که معنایت منم و مرا صدفی که مرواریدم تویی و خود را اندامی که روحت منم و مرا سینه ای که دلم تویی و خود را معبدی که راهبش منم و مرا قلبی که عشقش تویی و خود را شبی که مهتابش منم و مرا قندی که شیرینی اش تویی و خود را طفلی که پدرش منم و مرا شمعی که پروانه اش تویی و خود را انتظاری که موعودش منم و مرا التهابی که آغوشش تویی و خود را هراسی که پناهش منم و مرا تنهایی که انیسش تویی و ناگهان سرت را تکان می دهی و می گویی: «نه ،هیچ کدام! هیچکدام اینها نیست،چیز دیگریست. یک حادثه دیگری و خلقت دیگری و ...
7 مهر 1391

سلام به همه

سلام  باز سرم شلوغ شده و واسه نوشتن باز عقب موندم جمعه هفته پیش یه گوسفند واسه نورا قربونی کردیم و ناهار همگی رفتیم گل سرخ مامان بزرگا عمه زن عمو خاله ها محمد دایی و خاله ملاحت دعوت بودن چهار شنبه هم ثریا خالمونو راهی مکه کردیم  خدا قسمت همه عاشقا بکنه  
7 مهر 1391

سلام به همه

سلام باز سرم شلوغ شده و واسه نوشتن باز عقب موندم جمعه هفته پیش یه گوسفند واسه نورا قربونی کردیم و ناهار همگی رفتیم گل سرخ مامان بزرگا عمه زن عمو خاله ها محمد دایی و خاله ملاحت دعوت بودن چهار شنبه هم ثریا خالمونو راهی مکه کردیم خدا قسمت همه عاشقا بکنه
7 مهر 1391