نورانورا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

نوراهدیه ی خدا

نورا بهترین هدیه از خدایم هست

نفسم

گل دخمل ما بعد یه بیماری خیلی طولانی و کلافه کننده(تب خال) بلاخره دو روز دیگه 19 ماهگی رو پشت سر میزاره کلی لغت جدید یاد گرفته که البته بعضی هاش نیاز به مترجمی داره سندایی که اول از سن دا  شروع شد و بعد رسید به سن دام و سد دام و بلاخره شد سن دایی لقب سمیرا زنداییمونه و از دیگر عجایب سخن اینه که به زن عمو سولماز میگی موحسن  عشق اینجور حرف زدناتم یه چند وقتیه منم شدم مامانا و بابایی هم شده بابادا البته این الفاظ رو وقتی به کار میگیری که میخوای خودتو لوس کنی  هر کاریت پیش نمیره سریع شروع میکنی به رشوه دادن از بوس گرفته تا.... یک سیاست مداری شدی واسه خودت که نگو و نپرس با هر کی که یه چیزی دستش هست که تو اونو دوست دار...
23 دی 1392

نفسم

گل دخمل ما بعد یه بیماری خیلی طولانی و کلافه کننده(تب خال) بلاخره دو روز دیگه 19 ماهگی رو پشت سر میزاره کلی لغت جدید یاد گرفته که البته بعضی هاش نیاز به مترجمی داره سندایی که اول از سن دا شروع شد و بعد رسید به سن دام و سد دام و بلاخره شد سن دایی لقب سمیرا زنداییمونه و از دیگر عجایب سخن اینه که به زن عمو سولماز میگی موحسن عشق اینجور حرف زدناتم یه چند وقتیه منم شدم مامانا و بابایی هم شده بابادا البته این الفاظ رو وقتی به کار میگیری که میخوای خودتو لوس کنی هر کاریت پیش نمیره سریع شروع میکنی به رشوه دادن از بوس گرفته تا.... یک سیاست مداری شدی واسه خودت که نگو و نپرس با هر کی که یه چیزی دستش هست که تو اونو دوست داری فورا باهاش دو...
23 دی 1392

عزادار حسینیم

  ببخشید که این پست رو کمی باتاخیر میزارم آخه عکسا در هم بر هم بود باید مرتب میشد. بشنوید از زبان نورا جون....روز تاسوعا من تو خونه عزاداری کردم اینجوری.... منو.... یکی نیست بگه واسه چی میخندی؟؟؟؟ یه هویی یادم افتاد باید مسواک بزنم وبعد مسواکم.... عزاداری رو تموم کردم و رفتم خونه خاله مریم و آش نذری و شامم که مهمون مامانجون بودیمو... تا اینکه دیگه روز عاشورا گفتیم بریم میان جماعت و ما هم فیضی از عزاداری برده باشیم اینم از عکسامون...   ...
23 دی 1392

عزادار حسینیم

ببخشید که این پست رو کمی باتاخیر میزارم آخه عکسا در هم بر هم بود باید مرتب میشد. بشنوید از زبان نورا جون....روز تاسوعا من تو خونه عزاداری کردم اینجوری.... منو.... یکی نیست بگه واسه چی میخندی؟؟؟؟ یه هویی یادم افتاد باید مسواک بزنم وبعد مسواکم.... عزاداری رو تموم کردم و رفتم خونه خاله مریم و آش نذری و شامم که مهمون مامانجون بودیمو... تا اینکه دیگه روز عاشورا گفتیم بریم میان جماعت و ما هم فیضی از عزاداری برده باشیم اینم از عکسامون... ...
23 دی 1392

تولد تولد تولدت مبارک

این ماه ماه تولد خیلی هامون بود تولد شادی ٣دی مامان بزرگ ٤دی  تولد خاله زهرا ٩ دی دایدایی اینا هم ١٠ دی واما مهم ترش تولد بابا ١٥ دی تولد عمو وحید هم ١٧ دی  ما هم تصمیم بر این داشتیم که این چند روزه رو حالی از زندگی ببریم اما روز ١٥ام تولد بابایی آی حال کردیما صبحش رفتیم با خاله سارا و مامان کادو واسه بابا گرفتیم عصری هم کیک گرفتیم اما تو جریانات بعدی ما رو خواب برد توی خواب هم.... و دیگه نفهمیدیم چی شد اما وقتی بیدار شدم مرحله خوبه رو دیدم وای انگشت زنی به کیک عکسامو مامانی میزاره ببینین چه طور ترکوندم مجلسو.... ا این از کیکی که ما دیدیمو خوابیدیم واما بیداریدیم و... ...
17 دی 1392

تولد تولد تولدت مبارک

این ماه ماه تولد خیلی هامون بود تولد شادی ٣دی مامان بزرگ ٤دی تولد خاله زهرا ٩ دی دایدایی اینا هم ١٠ دی واما مهم ترش تولد بابا ١٥ دی تولد عمو وحید هم ١٧ دی ما هم تصمیم بر این داشتیم که این چند روزه رو حالی از زندگی ببریم اما روز ١٥ام تولد بابایی آی حال کردیما صبحش رفتیم با خاله سارا و مامان کادو واسه بابا گرفتیم عصری هم کیک گرفتیم اما تو جریانات بعدی ما رو خواب برد توی خواب هم.... و دیگه نفهمیدیم چی شد اما وقتی بیدار شدم مرحله خوبه رو دیدم وای انگشت زنی به کیک عکسامو مامانی میزاره ببینین چه طور ترکوندم مجلسو.... ا این از کیکی که ما دیدیمو خوابیدیم واما بیداریدیم و... ...
17 دی 1392

سر قبله معبود

التماس دعا داریم دختر خانم مزاحم نشین دارم عبادت میکنم وقتی کمرم درد میکنه مجبورم مهرو بگیرم دستم وقتی هم نمازم تموم بشه همه رو دعا میکنم وقتی اشک امونمو میبره.....زمان استجابت دعاست ...
17 دی 1392

نازنینم خوب شو

عزیز دل مامانی ٢٨ ماه دی بردمت واکسنای ١٨ ماهگی تو بزنن چون اونجارو نمیشناختی از همون اولش نزدی زیر گریه رو تخت تزریق هم یه کاغذ ورداشته بودی و با خودکار و پاک کن مسئول بهداشت بازی میکردی تازه یه یخجالی هم بغل دستمون بود که هی به اون خانومه اشاره میکردی از یخجال بهت سوس بده خانمه هم یه سس بهت نشون داد که تا دو روز از تب و پادرد امونتو برید قربون پاهای نازت برم یه روز که اصلا زمین نزاشتی دو روز بعدیش هم لنگان لنگان راه میرفتی تازه به خودت اومده بودی که دوشنبه هفته پیش آبریزش بینی گرفتی من نمیدونم از دست تو چیکار کنم اینهمه مواظبتم هیچ جا نمیرم تا تو سرما نخوری توهم که از اول مهر حالمونو با بیماریهات میگیری به خدا دیگه تحملم تموم شده وقتی تو ...
12 دی 1392